جدول جو
جدول جو

معنی نان باره - جستجوی لغت در جدول جو

نان باره(رَ / رِ)
نان طلب. نانجوی. نانخواه
لغت نامه دهخدا
نان باره
آنکه درطلب نانست نان جوی نان خواه: کندتازه نانباره هرکسی درآن باره سازدنوازش بسی. (نظامی. گنجینه گنجوی. ص 153)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نان پاره
تصویر نان پاره
پارۀ نان، تکه ای از نان، کنایه از جیره، مستمری، کنایه از زمینی که به کسی بدهند که از درآمد آن امرار معاش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباره
تصویر انباره
دستگاهی که انرژی برق برای مواقع لزوم در آن ذخیره می شود، آکومولاتور، خازن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زن باره
تصویر زن باره
مردی که زنان را دوست دارد، زن دوست، زن باز
فرهنگ فارسی عمید
(اَمْ رَ / رِ)
پر کردن و انباشتن. (از انجمن آرا، ذیل انبار) (آنندراج، ذیل انبار) ، ترقی دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ رَ / رِ)
مقص ّ. (زمخشری). ناخن بر. ناخن چین. ناخن پیرای. ناخن گیر
لغت نامه دهخدا
(نِ)
توشه. (آنندراج). زاد سفر:
دهد به خصم تو تا نان راه ملک عدم
به کاسۀ سم خود می کند ز نعل خمیر.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سخی. سخاوتمند. دست و دلباز. که به دیگران نان میدهد. که به اطرافیان و زیردستان نان میرساند. نان رسان. نان ده. سخی خاصه نسبت به نوکران و پیشکاران
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ رَ / رِ)
کنایه از برج حمل است. (برهان قاطع) (آنندراج) :
شرف شمس ز خان بره نیست
شرف شمس بواو قسمست.
خاقانی (از فرهنگ ضیاء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
خادم که بر نان خدمت کند. مقتوین. (منتهی الارب) (از آنندراج). مقتی. (از منتهی الارب). خدمتکاری که مواجب ندارد و با خوراک و پوشاک خدمت مینماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ یَ دَ / دِ)
خورندۀ نان. که حریص به نان خوردن است. که حرص نان دارد:
بهر نان در خویش حرص ار دیدمی
اشکم نانخواره را بدریدمی.
مولوی.
، نان خور. وظیفه بر. مستمری بگیر. وظیفه خور:
گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخوار گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نانخوارگان.
سوزنی.
رجوع به نانخور شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رُ)
نان آور، نان آورنده، نان پیدا کن، آنکه معاش خانواده را تأمین کند
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ)
ناخن برا. ناخن برای: در بادیه شد تنها بی زاداما همیشه سوزن و ناخن براه و دلو و حبل با وی بودی. (کیمیای سعادت). رجوع به ناخن برا و ناخن برای شود
لغت نامه دهخدا
(نِ گومْ رَ / رِ)
ترمپت. (یادداشت مؤلف) ، در شعر ذیل از اسدی ظاهراً معنی طاق و دیوار خمیده دارد:
بن باره سرتاسر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
ناخن پال. ورمی باشد که در اطراف ناخن بهم رسدو ناخن را بیندازد و به عربی داحس گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به ناخن خواره و ناخن پال شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
قطعه ای از نان. قطعۀ نان. لبی نان. تکۀنان. کسره: هرکه همت او برای طعمه است درزمرۀ بهایم معدود گردد چون سگی گرسنه که به استخوانی شاد شود و به نان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه).
شه چونان پارۀ شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید.
نظامی.
، زمینی است که پادشاه به چاکر خود برای معیشت و گذران او مرحمت نماید. (آنندراج). کنایه از اقطاع و تیول و مانند آن است. اقطاع. مستمری. جیره. مواجب. مرسوم. اجری: او را قبول کرد و اعزازفرمود و در شیراز نان پاره داد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 46). و لشکر را از خواسته توانگر کرد و عدل بگسترد و امیران را نان پاره و اقطاع داد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). و شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی شدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 166). و قباد شوکت دفع عرب نداشت با ایشان صلح کرد و نان پاره ای داد ایشان را. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 85). و آن اعمال و ولایتها را چون شروان و شکی ودیگر اعمال به نان پاره بدیشان داد تا آن ثغر مضبوط ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95). نان پاره که حشم را ارزانی داشتند از او بازنگرفتندی و به وقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی. (نوروزنامه).
جامه بر تن پاره کرد از جور بی نان پارگی
در غم بی جامگان مانده ست و بی نان پارگان.
سوزنی.
ندارم سپاس خسان چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی.
خاقانی.
شکر دارم که فیض انعامش
داد نان پاره و آبروی مرا.
خاقانی.
و نان پارۀ او به دیگری از بندگان دادن که به کفایت امور و سد ثغور و موافقت جمهورقیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39). هر یک را از آن ولایت اقطاعی و نان پاره ای معین فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 67). فرمودند حالی را به جرجانیه رود وآن جایگاه باشد تا اندیشۀ تشریف و تدبیر کار و ترتیب نان پارۀ او به امضا رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 125).
شاه نان پاره ای به منت خویش
بنده را داده بد ز نعمت خویش.
نظامی.
کند تازه نان پارۀ هر کسی
در آن باره سازد نوازش بسی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ خَمْ رَ / رِ)
سخن دوست
لغت نامه دهخدا
آنکه رزق دیگران راتامین کند، سخی سخاوتمند: اوکه مردنان بده نیکوکار و با همه احوال خوش نیت و نیکخواهی بود
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که میکوشد تادرآمد مردم را از بین ببرد وراه عایدی ونفع آنان را سد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تکه ای ازنان قطعه ای ازنان، زمینی که شاه بچاکری دهد تاازدرآمد آن امرارمعاش کنداقطاعتیول: وآن اعمال وولایتهاراچون شروان وشکی ودیگراعمال بنان پاره بدیشان دادتاآن ثغرمضبوط ماند، جیره اجرا: ... وبعدازآن کسی حدیث مواجب ونان پاره نیارست گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباره
تصویر انباره
پرکردن و انباشتن مخزن، قوه برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخن خاره
تصویر ناخن خاره
ناخن پال
فرهنگ لغت هوشیار
عمل بریدن نان وقطعه قطعه کردن آن. یاکارد نان بری. کاردی که بوسیله آن نان رابقطعات تقسیم کنند، قطع جیره ومواجب کسی
فرهنگ لغت هوشیار
مقراضی که بوسیله آن ناخن برند: بتاب یکسرناخن قواره مه را دوشاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب. (خاقانی)، مقراض قیچی. توضیح هم} ناخن برا (ی) {صحیح است و هم} ناخن پیرا (ی) {و هیچیک محرف دیگری نیست
فرهنگ لغت هوشیار
مقراضی که بوسیله آن ناخن برند: بتاب یکسرناخن قواره مه را دوشاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب. (خاقانی)، مقراض قیچی. توضیح هم} ناخن برا (ی) {صحیح است و هم} ناخن پیرا (ی) {و هیچیک محرف دیگری نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان داری
تصویر نان داری
نان داشتن، فراهم بودن اسباب معاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان جامه
تصویر نان جامه
خادمی که مواجب نگیرد و فقط با گرفتن خوراک خدمت کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان بیار
تصویر نان بیار
نان آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان پاره
تصویر نان پاره
((رِ))
تکه ای نان، قطعه زمینی که پادشاه به چاکر خود برای گذران معیشت می داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان باگت
تصویر نان باگت
نان باریک و استوانه ای از آرد سفید که غیرسنتی است
فرهنگ فارسی معین
((اَ رِ))
دستگاهی که می توان در آن برق ذخیره کرد و در هنگام لزوم از آن استفاده کرد، آکومولاتور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان بر
تصویر نان بر
((بُ))
کسی که باعث قطع شدن درآمد دیگران می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان بده
تصویر نان بده
((ب د))
روزی رسان، سخاوتمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباره
تصویر انباره
آکومولاتور، خازن
فرهنگ واژه فارسی سره